خاطرات دانش آموز شهید اكبر قاسمی

دانش آموز شهید اكبر قاسمی همه‌ بي تاب شده بودند. سپاه هم خبر درست و حسابي به ما نمي‌داد. حرف‌هاي زيادي ميان مردم مي‌گشت: «شهيد شده، مفقود ….» صبح، كبري داشت خوابش را تعريف مي‌كرد: « يه آقاي نوراني بودن.مي‌گفتن: «بي تابي نكنين. اكبر مي‌ياد.» پرسيدم:« شما كي هستين» گفتن:« حسين؛ اما وقتي اكبر اومد، … ادامه خواندن خاطرات دانش آموز شهید اكبر قاسمی